باران تنهایی

 

 

داستان من و تو از آنجا شروع شد که پشت شیشه ی بی جان مانیتور به هم جان دادیم … !
با دکمه های سرد کیبرد ، دست های هم را گرفتیم و گرمایش را حس کردیم …!
با صورتک ها ، همدیگر را بوسیدیم و طمع لب هایمان را چشیدیم …!
آهنگی را هم زمان با هم گوش کردیم و اشک ریختیم …!
شب بخیر هایمان پشت خط های موبایلمان جا نمی ماند …!

امروز داستان برگشت …
آغوش هایمان واقعی ، بوسه هایمان حقیقی ، اما با این تفاوت که دیگر من و تو نبودیم ،

هر کداممان یک “او” داشتیم …!
پشت شیشه ی سرد مانیتورم ، دلم لک زده برای یک صورتک بوسه ….!
لک زده برای یک آهنگ همزمان …
لک زده برای یک شب بخیر …

شب بخیر…!!


 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 23:9 توسط مهشید| |

 

تو گذشته ها هر وقت صحبت می شد می گفتند…
آدم یک بار به دنیا میاد و یک بارم از دنیا می ره.
آره ،آدم یک بار به دنیا میاد ولی رفتنش یک بار نیست ، که ای کاش می بود…
یک روز از یادم برد و من حس کردم دنیا تمام شد ،ولی صبر کردم .
انتظار چه کلمه ی وحشت آوری . بعد شنیدم دل بریده . وای چه لحظه ای…
دل کندن که مثل دل بریدن نیست . او دل برید ولی من نتوانستم دل بکنم . وباز صبر و انتظار…
گفتم از یاد رفته ام ، از دل رفته ام
پس از شهرم می روم تا چیز آشنایی عذابم ندهد .
خاطرات که تمام شدنی نیست . از دیارم رفتم که هیچ شکل و هیچ زبانی آشنا نباشد…
خاطرات همان است که بود همچنان زنده ام .
از دست رفتم ، از یاد رفتم ، از دل رفتم ، از شهر رفتم از دیارم بریدم . ولی باز هم نشد…
دل کندن اگر اسان بود ،‌ فرهاد به جای بیستون دل می کند !!

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 23:8 توسط مهشید| |

 

یه اتاق تاریک
 یه سکوت بهت آلود
 یه آرامش مسموم
 یه آهنگ ملایم
 یه جمله عمیق وسط آهنگ
 بی تو من در همه ی شهر غریبم
 یه قطره اشک که رو گونه هام لغزید
 بهم فهموند که چقدر دلم برای داشتنت تنگ شده
 امشب دستام بهونه دستاتو داره و چشمام حسرت یه نگاه تو اون چهره ی معصومت
 یه بغض غریب تو گلوم لونه کرده و یه احساس غریبتر داره تبر به ریشه بودنم میزنه
 دلم برای روزای آفتابی گذشته بی تابی میکنه و   دلتنگ پا گذاشتن رو جاده ی بارون زده ی خیالته
 چقدر سخته آرزوی کسی رو داشتن که آرزوتو نداره
 چقدر سخته دلتنگ کسی بودن که دلتنگ دیگریه
 خواستم رو یادت خط بکشم
 خواستم دیگه دلتنگت نباشم
 از جام بلند شدم
 چراغای اتاقو روشن کردم
 سکوت رو شکستم
 آهنگ رو قطع کردمو اشکامو پاک
 اما قطره اشک بعدیم رو گونه هام سر خورد
 تا بهم بفهمونه که هنوزم دلتنگم
 هنوزم دلتنگم…


 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 23:7 توسط مهشید| |

 

 

 

برای روزها می نویسم… روزهایی سرشار از بودن و نبودنها.
برای داستان هایی می نویسم که هیچ گاه نوشته نشدند…
برای شعرهایی که هیچ گاه نسرودم…
برای کسانی که هیچ وقت نبودند…
برای لحظه هایی که از یاد رفتند…
برای جملاتی که گفته نشدند…
برای ثانیه هایی که نبوذند…
می نویسم…
برای رویاهایی که از دست رفتند،برای بهارهایی که نیامدند
می نویسم…
برای کاغذهایی که پاره نشدند،برای کتابهایی که خوانده نشدند،می نویسم،برای چشم هایی که ندیدم…
برای بسته هایی که هیچ گاه به مقصد نرسیدند…برای راه هایی که طی نشدند…برای فاصله هایی که از بین نرفتند…برای انسانهایی که با هم نبودند…برای احساساستی که بیان نشدند….برای منطق هایی که درست نبودند…برای عشق هایی که منطقی نبودند…برای منطق هایی که عاشقانه نبودند…برای کسانی که بزرگ نشدند…برای کودکانی که کودک ماندند…
برای کسانی که رفتند…برای کسانی که بر نگشتند…
می نویسم… برای این کاغذی که تمام می شود !!!


نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 23:6 توسط مهشید| |

بَرای ِتُو ...

 بَرای ِ چِشمهایَت !

 بَرای ِمَنْ ...

 بَرای ِدَرْدهایَم !

 بَرای ِما ...

 بَرای ِاینْ هَمـِـﮧ تَنهایـــی

 ای کاش خــُــــــــــدا کاری بُکُنَد ....!

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط مهشید| |

عادت می کنیم
به داشتن چیزی و سپس نداشتنش
به بودن کسی و سپس به نبودنش
تنها عادت می کنیم
امـــا فراموش نه.....!

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط مهشید| |

زنــــــــــــدگی واسه ما آدما مثل یه دفتر میمونه…. برگ اولش رو خوش خط می نویسی! و دوست داری به آخرش برسی وسطاش خسته میشی بد خط می نویسی و همش برگه ها رو حروم میکنی اما آخرش که میرسه جا کم میاری حســــــرت می خوری که چرا برگه هاشو حروم کردی!

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 11:8 توسط مهشید| |

روز مـــرگـــم در آخــریـن نـفـسم ...
فـــقط یــک چــیـز بــه او خــواهــم گــفـت : اونـــــــطوری نـــه ! اینـــطوری میـــرَن !!!

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 11:6 توسط مهشید| |

قرارمان...

همان جای همیشگی

فقط این بار

تو هم بیا...!!!

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 11:6 توسط مهشید| |

 

 

آدماي دلتنگ...
وقتايي که خيلي بهشون خوش ميگذره و ميخندن
يهو سرشون رو برميگردونن اونوری
يکم ثابت ميشن
 يواش يواش چشماشون پر اشک ميشه ..! 

نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت 11:3 توسط مهشید| |

نوشته شده در شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط مهشید| |


خَط زَدَن مـَن پایاטּ مـَن نیست آغاز بے لیاقَتے تُوست
هَمیشہ بهتَرین هـا بَراے مـَن بوده و هَست اگہ مال
مَن نَبودے "قَطعا" بهتَرین نَبودے !

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:3 توسط مهشید| |

مُچآلـ ـ ﮧکن....
بشکَن........
بَنـבبزَن........
خَط بزَن ، خُلآصــ ﮧ رآحَت بآش
اِرثِ پدَرَت کـــ ﮧ نیست
בل تَنهآی مَن اَست

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:57 توسط مهشید| |

 
مـرב بـآیـב
وقتــے عشقشَـ عصبآنیـ ﮧ نآرآحتـ ﮧ میخوآב בآב بــزنــــﮧ

وآیســﮧ روبروشـَ بگـﮧ :

تو چشـآمـَ نیگآ کــטּ , بهتـَ میگم تــو چشآم نیگآ کـــטּ

حآلآ בآב بزטּ بگو از چـــے نارآحتـــے

بعـב عشقشـَ בاב بزنــ ﮧ گلــ ﮧ کنــ ﮧ فریاב بکشــ ﮧ گریه کنــ ﮧ

حتــــے بآ مشتــ آے زنونهـَ اشَـ بکوبــ ﮧ تو بغلــ ﮧ مـــرב

آخرشـ خستــ ﮧ میشــ ﮧ میزنــ ﮧ زیر گریــ ﮧ

همونجآ بایــב بغلشـ کنــ ﮧ

نذارهــَ تنهآ باشــ ﮧ

حرف نزنــ ﮧ هآ توضیح نــבه هآ

فقطَ نذآرهـَ احساسـ کنــ ﮧ تنهآستـَ

مرב بآیـב گآهـــے وقتآ مرבونگیشو بآ سکوتَ ثابتَ کنــ ﮧ...!

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:51 توسط مهشید| |

درد دارد وقتی چیزی را کسر میکنی که با وجودت جمع زدی...

                     یه وقتایی هست که باید لم بدی یه گوشهوجریان زندگیت رو فقط یه دور مرور کنی 

                                                                       بعدشم بگی

                                               به سلامتیه خودم که اینقدر تحمل داشتم

              

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:21 توسط مهشید| |

تازگیا مد شده میگن عشقت رو ول کن

اگه برگشت ماله خودته... اکه برنگشت از قبلم ماله تو نبوده...

اخه لعنتی مگه داری کفتربازی میکنی؟؟

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:16 توسط مهشید| |

از خدا پرسیدم:

اگر در سرنوشت من همه چیز را از قبل نوشته ای ارزو کردن چه سود دارد؟!

خدا گفت:شاید نوشته باشم:

*هرجه ارزو کرد همان باشد*

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 23:6 توسط مهشید| |


ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود...

 

ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم...
 
امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.
 
امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری...
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را...
 
باور کن...
 
که دیگر باور نخواهم کرد عشق را... دیگر باور نمی کنم محبت را...

 

و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد...

(ای کاش این همه  ای کاش ها نبود)

 


 


 

میگن خدا همیشه با ماست , ای غم نکند خدا تو باشی



نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:7 توسط مهشید| |

 

بعضی وقتا باید یقه احساستو بگیری

 

محکم بزنی تو گوشش و با تمام قدرت

 

سرش داد بزنی و بگی خفه شو بسه دیگه

 

تا الان هرچی کشیدم به خاطر تو بوده!!!!!!

 

 

حوصله ات که سر می رود با دلم بازی نکن..!

 

من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی کرده ام...

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:5 توسط مهشید| |

.

 

خواهش میکنم ، بی حوصلگی هایم را ببخش ، بدخلقی هایم را فراموش کن

بی اعتنایی هایم را جدی نگیر

در عوض من هم تو را می بخشم که

                                 ...  ****مسبب همه ی اینهایی . .**** .

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:21 توسط مهشید| |

 

تمام چیزی که باید از زندگی آموخت ، 
 تنها یــــک کلمه است
 "میگذرد"
 ولی دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد...

 

خیلی سخته که بفهمی موندنش بهونه بوده

که تو رو دوستت نداشته..که فقط دیوونه بوده

خیلی سخته..خیلی سخته..

چجوری دووم بیارم؟

همه دنیام یه نگاه بود..

حالا دنیایی ندارم.. 

تو.. نگاهت.. مهربونیت.. 

خنده های ناز لبهات.. 

وای دارم دیوونه میشم

از یادم نمیره حرفات 

مگه میشه بری از یاد؟

مگه میشه بی وفا شم؟

وقتی دنیام یه نگاته مگه میشه بی تو باشم؟

رفتی و خبر ندارم که حالت الان چجوره..

هنوز باورم نمیشه.. دیگه چشمات خیلی دوره..

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:37 توسط مهشید| |

 

خیلی سخته که بدونی رفته و برنمی گرده.. 

حس خیلی بدی دارم.. حسی که آخر درده..

خیلی سخته که بفهمی دلخوشی بود همه حرفاش

حتی باورت نداشته.. کاش نمیفهمیدی.. ای کاش..

تو سکوتم صد تا حرفه.. توی حرفام بی صدایی.. 

چجوری بگم چجورم؟ به خدا نمونده نایی..


نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:52 توسط مهشید| |

 
خیلی سخته که نباشه...

هیچ جایی برای آشتی...

بی وفا شه اون کسی که...

جونتو واسش گذاشتی...

خیلی سخته تو زمستون... غم بشینه روی برفا...

میسوزونه گاهی قلبو...

زهر تلخ بعضی حرفا...

خیلی سخته توی پاییز...

با غریبی اشنا شی...اما وقتی که بهار شد...

یه جوری ازش جدا شی...

خیلی سخته که ببینیش...

توی یک فصل طلایی...

کاش مجازات بدی داشت... توی قانون بی وفایی...
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:46 توسط مهشید| |

                                

دوستت دارم‌ ها را نگه می‌داری برای روز مبادا

دل تنگت بودم ها را، عاشقت هستم ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی  نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید مطمئن باشی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

نوشته شده در شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:38 توسط مهشید| |

 

 

دلم مي خواهد گريه كنم به حال زار اين دلم

دلم مي خواهد داد بزنم واسه رهايي از خودم

دلم مي خواهد پر بكشم به آسمون سفر كنم

روي ابرها بشينم به آدما نظر كنم

دلم مي خواهد داد بزنم همه جا فرياد بزنم

بگم ستاره گم شده خاموش و بي صدا شده

از عشقش جدا شده تازه مثل ما شده

بي نور و بي صدا شده داره حق حق ميكنه

اونم مي خواهد گريه كنه از اين دل بي همزبون

پيش خدا شكوه كنه آره دلش گرفته

مثل من سرشتش طالعش شوم شوم

اين دلش پر ز خون ميگن بهش غصه نخور

اينم يه جور حكمت حكمت اوني كه هميشه

بالا تر از ابر من داره ما رو ميبينه

واسمون اشك ميريزه ميگن طاقت نداره گريمون و ببينه

اونه كه مي دونه ما داريم فنا ميشيم توي راه عاشقي مثل اون خدا ميشيم

اگه اين كفر ما مي خوايم كافر بشيم توي اين دنيا ما مي خوايم عاشق بشيم

نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:46 توسط مهشید| |

 

تنها میان تن ها چه عاشقانه مانده ام

در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام

چه خوانه دوریت را بر سردر خانه نوشته اند

و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام

چه بسیار است دورویی ها ، فراموش کردن ها و گفتن ها

و من در این هم همه چه صادقانه مانده ام

رفیقان با نارفیقی خود رفیقند

من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام

خاستگاه من کجاست که من آن جا قنودن خواهم

من در پیمودن آن چه عاجزانه مانده ام

تنها میان تنها چه عاشقانه مانده ام

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:50 توسط مهشید| |

http://www.myup.ir/images/01629925739766058747.jpg



هـــر آهـــنـگـــے ڪــﮧ گـــوش مــیـدهـــم ،

بـــﮧ هـــر زبانـــے ڪــﮧ باشد ، بـغــضـم را مـیــشــکـنـد . . .

نـــمـے دانـــــم . . .

بــغـضـم بـــﮧ چـــنـد زبــان زنــــده دنـــیـا مـســـلط اســـــت


http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - بغــض و بــعـد گــریـﮧ = ســبــک شــدن  ...

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط مهشید| |

http://www.myup.ir/images/38450850660621570414.jpg

عـــشــق هــدیـــﮧ ایـــسـت ڪــﮧ خـــداونــد ســـاده بــــﮧ تــــو نـمـے دهـد !

بـار هــا امــتـحـانـت مـے ڪـنـد !

و در آخــــر عــشـق واقـعــے را بـــﮧ تــو هــدیــــﮧ مـے ڪند !

درســـت زمـــانـے ڪــﮧ قـــدرش را ڪامــل مـے دانـے !!!!


 

http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - خــُـدایــا ؟ ایـــن هــمـه امتحـــان کــافــی نــبــود ؟

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:5 توسط مهشید| |

http://www.myup.ir/images/32106415784120000946.jpg

فـــرامــوشـ کــردنـتــــ

کار ســـخـتـیــ نــیـســتـــ !

کافـــیـسـتـــ دراز بـکـشـم

چـشـــم هـایـم را بـبـنــدم

و بـــراے هـــمـیـشـــﮧ

.
.
.
.

بــمـیـــــــــــرم ...!


http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - رفــتـن تــو = نــبـود مــن


 

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:3 توسط مهشید| |

داســـتـاטּ مـَـטּ و تــو از آنــجـا شـــروع شـد

کــﮧ پـشـت شـیشــﮧ ے بـے جـاטּ مـانیـتـور بـــﮧ هــم جــاטּ دادیــم ... !

با دکــمـــﮧ ـهــای سـَـرد کـیـبـرد ، دســت هـاے هــم را گـرفـتیـم و گــرمایـش را حـِـس کــردیـم ...!

بـا صــورتـک ـهـا ، هــمـدیگـر را بـوســیـدیـم و طــمـع لــَـب ـهــایـمـاטּ را چـشـیـدیم ...!

آهــنـگـے را هــم زمــاטּ با هــم گــوش کــردیـم و اشــک ریـخـتیـم ...!

شـــب بــخـیر ـهـایـماטּ پشــت خـط ـهـای مـوبایلـماטּ جـا نمـے مـانـد ...!

امــروز داســـتاטּ بــرگشــت ...

آغـــوش ـهـایــمـاטּ واقــعـی ،

 بوســــﮧ ـهـایماטּ حــقـیقـی ،

 امــا

با ایـטּ تــفـاوت کـــﮧ دیـگر مـــטּ و تـــو نـبـودیم ، هــر کـداممان یــک "او" داشــتیـم ...!

پشــت شـیشــﮧ ی ســرد مانیتـورم ، دلــم لــک زده براے یــک صــورتـک بــوســﮧ ....!

لــک زده بــراے یــک آهنـگ هــمـزماטּ ...

لــک زده براے یــک شــب بـخـیر ...

شــــب بـــخــیـر...!!



http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - کـــوتــاه مــے نـویــســم

چـــــوטּ ,

هـــر چــیـزے کــﮧ طـولانـــے مــیـشــﮧ

حـــوصــلــﮧ آدم رو ســــر مـــیـبـره

حـــتـی زنــدگـــے ...
Sad Girl

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:55 توسط مهشید| |

دِلـَـــــمــ ؛

گـ ـاهے ميــگيـــ ـرَد !

گـ ـاهے ميــ ـسوزَد !

و حَتے گــ ـاهے ،

گــ ـاهے نـَ ـه _خِيــلے وَقتـــ هـ ـا_

ميـــ ـشِکَند !

امــ ـا هَنـــــ ـوز مے تَپـــَـ ـد ...

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط مهشید| |

 

 

رفت و ...نگفت 
من، بی او 
میان ماندن و نماندن 
بودن و نبودن 
دست و پا میزنم مدام و غرق نمی شوم 
... تنها 
نفس کم می آورم برای ... کشیدن 
... راستی 
آن دورها 
بی من 
حال او و دل او چگونه است؟
نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:20 توسط مهشید| |


 

از من فاصله بگیر! 
هر بار که به من نزدیک می شوی ، 
باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت! 
از من فاصله بگیر! 
من خسته ام از امیدهای کوتاه
 
نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط مهشید| |

می روم

اما رد پایم را برایت به جای خواهم گذاشت

 

مبادا مرا فراموش کنی

سالهاست که به انتظارت نشسته ام

 

شاید که آمدنت پایانی تلخ برای دیگرانه

 

اما هر چه باشد آورنده آرامشی ابدی برایم است

 

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:16 توسط مهشید| |

 

 

یه روز بهم گفت: « می‌خوام باهات دوست باشم ؛ آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 بهش لبخند زدم و گفتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

 یه روز دیگه بهم گفت: « می‌خوام تا ابدباهات بمونم ؛ آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

بهش لبخند زدم و گفتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه . من هم خیلی تنهام »



یه روز دیگه گفت: « می‌خوام برم یه جای دور ، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه »

« بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 بهش لبخند زدم و گفتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

 یه روز تو نامه‌ش نوشت: « من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

 

 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

« من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دوستدارم عزیزم

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:5 توسط مهشید| |

هنوز حرف می زنم ، هنوز راه می روم

به سمت جای خالیت ، به اشتباه می روم

هنوز هم به عکس تو سلام می کنم ولی

بدون هیچ پاسخی دوباره راه می روم
 
هنوز ماجرای ما سر زبان مردم است

به هر طرف که می روم ، پر اشک و آه می روم

تو نیستی هنوز من ، به یاد با تو بودنم

به کوچه می روم به این ، شکنجه گاه می روم
هـنــوز هــم بـرای تـو پـُـر از دلـیـل بـودنــم

همین که حرف می زنم ، همین که راه می روم

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:55 توسط مهشید| |

چقــ ـ ــدر بایــد بگــذرد
تـا مـنـ
در مــ ـ ـرور خـاطراتمــ
وقتے از کنـار تــو رد می شمـ
تنمــ نلرزد...
بغضــمـ نگیــرد...

آـــان نبــود ولے

رفتم درون پیله تنهایے خودمــ

شـ ـ ـاید رهــا شوم از این همه دردے که مے کشمــ

حالا فضاے پیــله ام، ـــرد استــ و ـــاکت و خاکسترے و تنـ ـ ـگــ

اما، من خوابـ دیده ام،طاقتـــ اگر بیاورم یکــ روز زخمــ عمیقــ روے دلمــ خوبــ مے شود

ـمن خوابــ دیده ام

طاقتــ اگـ ـ ـر بیاورمــ

 یـ ـ ـک روز عاقبـ ـ ـت ـپـ ـ ـروانهـ مے شـومـ

نوشته شده در جمعه 16 دی 1390برچسب:,ساعت 15:10 توسط مهشید| |

این روزها نه مجالـــے برای دلتــ ـــ ــنگے دارم نه حوصله ات را..

ولـــے با این همــ گاهــ گاهیــ دلم هوای تـــو را می کند

چــند روز پیش نشستــم خــلــ ـــوتمو کشیدمــ

دیدم تــو خلـــوتـــ من دیگهـ جایے نــداریــــ 

کـــاش گــ ـ ـل بودےتا به تـــلافیـــ همه ے  بدیهــایتــــ تو را پــ ـ ـر پــ ـ ـر مےکردمــ

 

نوشته شده در جمعه 16 دی 1390برچسب:,ساعت 15:6 توسط مهشید| |


جلسه محاکمه عشق بود . عقل قاضی و عشق محکوم ...

 

به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند .

 

قلب شروع کرد به طرف داری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ؟

 

ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟

 

و شما پاها که همیشه در حال رفتن به سویش بودید ؟

 

حالا چرا این چنین با او مخالفید ؟

 

همه اعضا رو برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردن و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند

 

عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بیزارند ولی متحیرند با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی ؟

 

قلب نالید و گفت : من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکنم فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

نوشته شده در شنبه 10 دی 1390برچسب:,ساعت 17:45 توسط مهشید| |

روزگار غريبيه:

دهقان فداكار پير شده.

چوپان دروغگو عزيز شده.

شنگولو منگول گرگ شدن

كوكب خانم حوصله مهمون نداره

كبري دماغشو عمل كرده

زاغ و روباه دستشون تو يك كاسه اس.

حسنك گوسفنداشو ولكرده تو شركت ابدارچي شده.

آرش كمانگير معتاد شده.

شيرين.خسرو و فرهاد رو پيچونده با دوست پسرش رفته اسكي.

رستم اسبش رو فروخته موتور خريده

وبااسقديار ميرن كيف قاپي.

راستي تو در چه حالي!؟

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

نوشته شده در شنبه 10 دی 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط مهشید| |


Power By: LoxBlog.Com