باران تنهایی

 

وقتی هوا خیس میشود دلم بهانه ی تو را میگیرد و گونه هایم بوی خاک باران زده میگیرد بنجره را باز میکنم نفسم میگیرد ان روز که تو رفتی هوا شرجی است و میان این همه گریه... هنوز هم تنم از داغ اخرین نگاه تو میسوزد و تو از چشم های تب دار من میدرخشی و تو بی برده از اشک در انعکاس چشمان من میدرخشی نفسم میگیرد...!درست مثل همان لحظه که چشمانم در چشمان تو بود...همان لحظه که منتظر ماندی تا چیزی بگویم...اما... اما درست مثل همین حالا نفسم گرفت و نتوانستم ... و نگفتم ... و تو دیگر منتظر نماندی  منتظر نماندی تا دوباره نامت را نفس بکشم و بگویم...بگویم که بی تو دیگر نفسم برای همیشه میگیرد!
 

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط مهشید| |

چقدر دلــم گرفته نمیدونـــم از کجـــا شروع کنـــم ولی خیلی دلـــم گرفته همــدم ندارم و همیشه ساکـــت بودم همـــیشه تو خودم ریخـــتم خدا جـــونم چرا با بنـــده هات حـــرف نمیزنـــی ما باهـــات حرف میزنیـــم اما تو چــــی؟چـــرا تو هم مــثل من ساکتـــی چـــی شده تو هم تعجـــب کـــردی؟! ای بابا خدا جـــون تو خدایـــی و دلت از بنده هات میگیره اما ما چی بگــیم!چی داریـــم که بگیـــم تو این دنیـــا که خلق کردی خیلــی ها اومدنو رفتـــن اما هیچکدومشـــون به اندازه ی ادمـــای این دوره زمونـــه نامـــردنبــــودن فکـــر کنممیدونی چی شده شاید بدونی درد آدما از کجـــا شروع میـــشه...هیچوقـــت فریــــاد نزدمـــو باز هم نمیــــزنم من عادت نکــــردم دردامـــو فریــــاد بزنم تا صــــدام به گوشــــت بـــررسه و نــراحتت کنم اما دیگه طاقـــت ندارم ولی به خاطرتباز هم سکوت میکم...

مردم شهری که همه در آن می لنگند

به کسی که راست راه می رود می خندند . . .

در عجبم

از سیب خوردنِ مان

که

از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.

مگر این همه چــــــوب که خوردیم

از یک سیــــب…..شروع نشد !؟

.

شاید چشم های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک های مان شسته شوند

تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف تری ببینیم . . .

وقتی سرشاراز لذت هستی قول نده

وقتی غمگیت هستی جواب نده

و وقتی خشمگین هستی تصمیم نگیر

۲ بار فکرکن ، وخردمندانه عمل کن . . .

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیـــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه یچاهــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین میرســــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبیرنــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچکتنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره هایکریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار میکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود ازآنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای منکافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ـــــــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ـــــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ــــ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ــ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

 

سهراب سپهری

هرکجا هستم باشم آسمان مال من است

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است

چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟

من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است،

کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه را باید شست.

هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...

وسعت تنهائيم را حس نکرد...

در ميان خنده هاي تلخ من...

گريه پنهانيم را حس نکرد...

در هجوم لحظه هاي بي کسي...

درد بي کس ماندنم را حس نکرد...

آن که با آغاز من مانوس بود...

لحظه پايانيم را حس نکرد

دیگر از درمان غم من گذشته است
دلـــت را دریـــاب
بیماریممســـــــری ست ...!!!

هیچ اتفاقی نیفتاده
ستون حوادث هنوز خالی ست
زنده ام بی
تـــــــو ، باورت می شود ...!!!

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

جدا از این ظوابط باشه این دل

از این بدتر نشه رسوایی ما که تنهاتر نشه تنهایی ما

عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن؛ یکی بود یکی نبود !
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود …
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان “با هم بودن و با هم ساختن” نمی گنجد؟
و برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود … همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.
انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما. و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و خلاصه کلام اینکه : آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
هنر “بودن یکی و نبودن دیگری” !!!

هـ ـنـ ـوز دروغ هـ ـایـ ـت را در گـ ـنـ ـجـ ـه دارم
گـ ـاهـ ـی بـ ـاورشـ ـان مـ ـی کـ ـنـ ـم و بـ ـاز عـ ـاشـ ـقـ ـت مـ ـی شـ ـوم ...!!!

بی قرار هیچ قراری نبوده ام
مگر قراری که با
تـــــــو داشته ام
و هرگز نیامده ای...!!!

غم دانه دانه
می افتد روی صورتم
شور است طمع
نبودنت ...!!

باد آورده را باد می برد
اما
تــــــــو
که با پای خودت آمده بودی ...!!!

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط مهشید| |

خوش به حال آسمون كه هر وقت دلش بگيره بي بهونه مي باره ...

 

 به كسي توجه نمي كنه ...

 از كسي خجالت نمي كشه ...

 مي باره و مي باره و ...

 اينقدر مي باره تا آبي شه ...

 ‌آفتابي شه ...!!!

کاش ... کاش مي شد مثل آسمون بود ...

كاش مي شد وقتي دلت گرفت اونقدر بباري تا بالاخره آفتابي شي ...

 بعدش هم انگار نه انگار كه بارشي بوده

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:49 توسط مهشید| |

هيچ وقت دل به كسي نبند چون اين دنيا اونقدر كوچيكه كه توش دوتا دل كنار هم جا نميشه... ولي اگه دل بستيد هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اوقدر بزرگه كه پيداش نمي كني

هميشه فکر کن تو يه دنياي شيشه اي زندگي ميکني. پس سعي کن به طرفه کسي سنگ پرتاب نکني چون اولين چيزي که ميشکنه دنياي خودته

وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم ............کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم باز کسي حرفمون رو نميفهمه

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:44 توسط مهشید| |

سر کلاس درس معلم پرسيد:هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟

هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد

 همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم

سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود.

 لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو

 ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد

 وگفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟لنا با چشماي قرمز پف کرده

 و با صداي گرفته گفت:عشق؟دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق…

ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم

لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم

تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيدو ادامه داد:

من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون

 شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته

 که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه

 به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز

و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري…

من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره

 ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده

 چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي

 ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم

از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم

 من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن

عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي

عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي

عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري

 اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن

اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

 پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت

 بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود

پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم

 نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم

 و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره

بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم

که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم

و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست

 عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.

بعد از اين موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي

 رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس

 ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که

 توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم

 شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقها تو اون

 دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم

 خدا نگهدار گلکم

 مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت:

 خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود

 معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:

آره دخترم مي توني بشيني لنا به بچه ها نگاه کرد

 همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت:

 پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان

 لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟

ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان

دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت

ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد

آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن

 مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن…

لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

 

 

 

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟

 خواهان کسي باش که خواهان تو باشد

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:38 توسط مهشید| |

 عکس   شعر ،متن عاشقانه و عکسهای رمانتیک مخصوص عاشقان دلشکسته

دلم تنگه……..
دلم گرفته …………
دلم گریه می خواد ……….

آری دلم گرفته٬ از این روزگاران بی فروغ ! از این تکرارهای ناپایان !

دلم گرفته از این همه کینه …. این همه دروغ !

از این مردمان نا مهربان و بی وفا دلم گرفته …….

دلم برای کوچه پس کوچه های مهربانی ها تنگ است !

دلم تنگ است برای کودکی ام که پاورچین پاورچین روی سنگفرش های زندگی بی دغدغه قدم می زدم !

دلم برای دلتنگی های شیرین و انتظارهای کشنده تنگ است…!

نمی دانم کدامین نامهربان ٬ خواب را از دیدگانم دزدید که

اینگونه در حسرت و دلتنگ خواب شیرینم سرگردانم ؟!

دلم گرفته ! دلم تنگ است ! روزگار چشمانم طوفانی است و در انتظار باران های سیل آساست…..

آره !

این روزا دلم بدجوری گرفته … چشمام منتظر یک بهونه است

که هی بخواد بباره….

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:34 توسط مهشید| |

                                                          

                                           اینجا یکی توی سرما تنها مونده

                                   اونجا دست های گرم، سرما رو از بین بردن

                                       اینجا یکی دلش پر از بهونه است

                                     اونجا همه بهونه ها جواب پیدا کردن

                                          اینجا یکی دلش ابری شده

                                 اونجا خورشید و ماه همیشه می درخشن

                                   اینجا یکی اشکاش دونه دونه می باره

                              اونجا کنار خنده ها وقت برای اشک ریختن نیست

                                         این جا یکی دلش شکسته

                                   اونجا دل های شکسته ترمیم شدن

                                اینجا یکی ، سکوت کرده و از درون فریاد

                              اونجا سکوت و فریاد هر دو در هم امیختند

                                              اینجا.....! اونجا....!

                                          خدا نه اینجا و نه اونجا

                                         حداقل بذار وسط باشم

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:18 توسط مهشید| |

در جلسه امتحانِ عشق
من مانده‌ام و یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل 
تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی‌شود!
در این 
سکوت بغض‌آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می‌کند!
و برگۀ سفیدم 
عاشقانه قطره را در آغوش می‌کشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگه‌ام، کنار آن قطره، یک 
قلب می‌کشم!
وقت تمام است.
برگه‌ها بالا..

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:50 توسط مهشید| |

دلم هوای نـوشـتن کرده بود امشب ...

باد و بارانی بود اندرون دلم ...

و صدای چند کلاغ و جیرجیرک ...

کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن !

خوب ... برای که بنویسم حالا ؟

تازه ، برای کسی هم که بنویسم ، چه کسی ببرد برایش ؟!

یادم آمد ...

آدم برای خدا چیزیکه بنویسد و بگذارد زیر فرش ،

خدا خودش برمی دارد ... !

 

پرشدم از شوق برای نوشتن ...

دراز کشیدم روی زمین و دستی

زیر چانه و دستی بر روی کاغذ !

 ای جان

نوشتم :

 

سلام ، محبوب من ... !

چقدر دوستت دارم ... خودت میدانی !

چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی ...

صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و

نسیم را می وزانی بینشان ...

آدم حالی به حالی می شود !

هیچ دلبری نمی تواند مثل تو ، همین اوّل صبح ،

دل آدم را اینطور ببرد !

خورشید هم ناز می کند مثل خودت ... !

آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم

و داغش می کند با سرپنجه هایش !

تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی !

 

 معشوق صبور من ...

می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم در خواب ،

می آيی به پيشم !

دستت را حس می کنم که روی پيشانی ام

دانه های شبنم می کارد ،

رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح

مثل آتش ... داغ و مثل آب ... شفـاف

اگر تو نبودی "تو" معنی نداشت !

تو تمام " توی" منی ...

اگر می بينی چشمم به در می ما ند

نه اينکه يادم رفته " تو" هستی !

که می دانم هستی در کنارم ...

منتظرم کسی بیاید و ببیند ، چقدر "تو" هستی !

و برود و بگوید کسی نیاید !

 

معبود من ...

اگر ديدی روزی کسی در کنارم بود

خودت می دانی و می فهمی که به يقين تکه ای از "تو"

را با خود داشته که رهایش نکردم !

مگر نه اينکه " تو" غرق در زيبايی ها هستی !!!

گل را اگر ببویم ، لذتش از بوی توست !

نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 12:26 توسط مهشید| |

فرامـ ـ ـوش مے کنمــ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مے کنم تقدیرے را که با تو رقـم خوردهـ شد

فراـ ـ ـوش مے کنم لحــظاتے را که بـا تـ ـ ـو سپرے شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم نفسے را که با نفـس تو هماهنگ شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم  دلی را که برای وداع تو ترک خورده شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم اشکے را که برای انتظــار تو جارےشد

فرامـ ـ ـوش می کنم رویاهایی که با تو پروراندهـ شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم آرزوهایی که با وجود تو محقـق شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم خونے که با نبضـ تـو در رگ هایمـ جارے شد

فرامـ ـ ـوش مے کنمـ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مےکنمـ ـ

زندگے!

دوستــ!

تـ ـ ـو....

ـهمه چیـز را فـ ـ ـراموش مےکنمـ

منـ مے توانــ ـ ـ ـ ـمـ ـ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مے کنمــ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مے کنم تقدیرے را که با تو رقـم خوردهـ شد

فراـ ـ ـوش مے کنم لحــظاتے را که بـا تـ ـ ـو سپرے شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم نفسے را که با نفـس تو هماهنگ شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم  دلی را که برای وداع تو ترک خورده شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم اشکے را که برای انتظــار تو جارےشد

فرامـ ـ ـوش می کنم رویاهایی که با تو پروراندهـ شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم آرزوهایی که با وجود تو محقـق شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم خونے که با نبضـ تـو در رگ هایمـ جارے شد

فرامـ ـ ـوش مے کنمـ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مےکنمـ ـ

زندگے!

دوستــ!

تـ ـ ـو....

ـهمه چیـز را فـ ـ ـراموش مےکنمـ

منـ مے توانــ ـ ـ ـ ـمـ ـ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مے کنمــ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مے کنم تقدیرے را که با تو رقـم خوردهـ شد

فراـ ـ ـوش مے کنم لحــظاتے را که بـا تـ ـ ـو سپرے شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم نفسے را که با نفـس تو هماهنگ شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم  دلی را که برای وداع تو ترک خورده شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم اشکے را که برای انتظــار تو جارےشد

فرامـ ـ ـوش می کنم رویاهایی که با تو پروراندهـ شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم آرزوهایی که با وجود تو محقـق شد

فرامـ ـ ـوش مے کنم خونے که با نبضـ تـو در رگ هایمـ جارے شد

فرامـ ـ ـوش مے کنمـ ـ ـ

فرامـ ـ ـوش مےکنمـ ـ

زندگے!

دوستــ!

تـ ـ ـو....

ـهمه چیـز را فـ ـ ـراموش مےکنمـ

منـ مے توانــ ـ ـ ـ ـمـ ـ ـ ـ

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:10 توسط مهشید| |

چقــ ـ ــدر بایــد بگــذرد
تـا مـنـ
در مــ ـ ـرور خـاطراتمــ
وقتے از کنـار تــو رد می شمـ
تنمــ نلرزد...
بغضــمـ نگیــرد...

آـــان نبــود ولے

رفتم درون پیله تنهایے خودمــ

شـ ـ ـاید رهــا شوم از این همه دردے که مے کشمــ

حالا فضاے پیــله ام، ـــرد استــ و ـــاکت و خاکسترے و تنـ ـ ـگــ

اما، من خوابـ دیده ام،طاقتـــ اگر بیاورم یکــ روز زخمــ عمیقــ روے دلمــ خوبــ مے شود

ـمن خوابــ دیده ام

طاقتــ اگـ ـ ـر بیاورمــ

 یـ ـ ـک روز عاقبـ ـ ـت ـپـ ـ ـروانهـ مے شـومـ

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:6 توسط مهشید| |


Power By: LoxBlog.Com