باران تنهایی

اکسید گشت و سوختیم

بس که فیزیک و شیمی آموختیم

هی اسید و باز دعوا می کنند

خاک عالم بر سر ما می کنند

درس چون در مغز داغم می رود

می شود فرار و فوری می پرد


بار سنگین فیزیک لج کرده است

اهرم ذهن مرا کج کرده است

روز و شب معلوم و مجهول می کنم

ذهن خود را اینگونه مشغول می کنم

این مسائل که فیزیک بر هم

مرکز ثقل مرا بر هم زده

جبر و مجهولات است آن درد است

درد چهره ام از دست جبر زرد است


گه گله از دست تانژانت می کنم

گه شکایت از کتانژانت می کنم

گر بخوانی بیست بار این زیست را

ای دریغ هرگز نبینی بیست را

از زبان خارجه آشفته ام

در سرزنگ زبان من خفته ام


قلبم از جغرافیا
غمگین شده

بس که کوه دارد دلم سنگین شده

الغرض ای دوستان من خسته ام

در کلاس چون مرغی پر شکسته ام

نوشته شده در دو شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 17:39 توسط | |

چقــ ـ ــدر بایــد بگــذرد
تـا مـنـ
در مــ ـ ـرور خـاطراتمــ
وقتے از کنـار تــو رد می شمـ
تنمــ نلرزد...
بغضــمـ نگیــرد...

آـــان نبــود ولے

رفتم درون پیله تنهایے خودمــ

شـ ـ ـاید رهــا شوم از این همه دردے که مے کشمــ

حالا فضاے پیــله ام، ـــرد استــ و ـــاکت و خاکسترے و تنـ ـ ـگــ

اما، من خوابـ دیده ام،طاقتـــ اگر بیاورم یکــ روز زخمــ عمیقــ روے دلمــ خوبــ مے شود

ـمن خوابــ دیده ام

طاقتــ اگـ ـ ـر بیاورمــ

 یـ ـ ـک روز عاقبـ ـ ـت ـپـ ـ ـروانهـ مے شـومـ

نوشته شده در جمعه 16 دی 1390برچسب:,ساعت 15:10 توسط مهشید| |

این روزها نه مجالـــے برای دلتــ ـــ ــنگے دارم نه حوصله ات را..

ولـــے با این همــ گاهــ گاهیــ دلم هوای تـــو را می کند

چــند روز پیش نشستــم خــلــ ـــوتمو کشیدمــ

دیدم تــو خلـــوتـــ من دیگهـ جایے نــداریــــ 

کـــاش گــ ـ ـل بودےتا به تـــلافیـــ همه ے  بدیهــایتــــ تو را پــ ـ ـر پــ ـ ـر مےکردمــ

 

نوشته شده در جمعه 16 دی 1390برچسب:,ساعت 15:6 توسط مهشید| |

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید برد

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید با زن خوابید

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی است

روشنی را بچشیم

(سهراب سپهری)

نوشته شده در دو شنبه 12 دی 1390برچسب:,ساعت 20:21 توسط | |


جلسه محاکمه عشق بود . عقل قاضی و عشق محکوم ...

 

به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند .

 

قلب شروع کرد به طرف داری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ؟

 

ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟

 

و شما پاها که همیشه در حال رفتن به سویش بودید ؟

 

حالا چرا این چنین با او مخالفید ؟

 

همه اعضا رو برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردن و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند

 

عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بیزارند ولی متحیرند با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی ؟

 

قلب نالید و گفت : من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکنم فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

نوشته شده در شنبه 10 دی 1390برچسب:,ساعت 17:45 توسط مهشید| |

روزگار غريبيه:

دهقان فداكار پير شده.

چوپان دروغگو عزيز شده.

شنگولو منگول گرگ شدن

كوكب خانم حوصله مهمون نداره

كبري دماغشو عمل كرده

زاغ و روباه دستشون تو يك كاسه اس.

حسنك گوسفنداشو ولكرده تو شركت ابدارچي شده.

آرش كمانگير معتاد شده.

شيرين.خسرو و فرهاد رو پيچونده با دوست پسرش رفته اسكي.

رستم اسبش رو فروخته موتور خريده

وبااسقديار ميرن كيف قاپي.

راستي تو در چه حالي!؟

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

نوشته شده در شنبه 10 دی 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط مهشید| |

دعای باران چرا ؟

دعای عشق بخوان !!

اين روزها دلها تشنه ترند تا زمين

خدايا ,  کمی عشق ببار!!!

چراوقتي که آدم تنها ميشه

 غم وغصه اش قديه دنياميشه

 ميره يک کوشه ي پنهون مي شينه

 اونجارو مثل يه زندون مي بينه

 غم تنهايي اسيرت مي کنه

 تابخواي بجنبي پيرت مي کنه

 وقتي که تنها مي شم اشک توچشم پرمي زنه

 غم مياديواش يواش خونه ي دل درمي زنه                                

نوشته شده در جمعه 2 دی 1390برچسب:,ساعت 14:18 توسط مهشید| |

                                                          خدایا ...

                            جای سوره ای به نام " عشق " در کتابت خالیست ،

                                                که اینگونه آغاز میگردد :

           و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت



اي کاش تنها يک نفر هم در اين دنيا مرا ياري کند

 

اي کاش مي توانستم با کسي درد دل کنم

تا بگويم که .

من ديگر خسته تر از آنم که زندگي کنم

تا بداند غم شبها يم را....

تا بفهمد درد تن خسته و بيمارم را.........

قانون دنيا تنهايي من است..............

و تنهايي من قانون عشق است....

و عشق ارمغان دلدادگيست........

و اين سرنوشت سادگيست...........

 



 

 

نوشته شده در جمعه 2 دی 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط مهشید| |


Power By: LoxBlog.Com