باران تنهایی

http://www.myup.ir/images/01629925739766058747.jpg



هـــر آهـــنـگـــے ڪــﮧ گـــوش مــیـدهـــم ،

بـــﮧ هـــر زبانـــے ڪــﮧ باشد ، بـغــضـم را مـیــشــکـنـد . . .

نـــمـے دانـــــم . . .

بــغـضـم بـــﮧ چـــنـد زبــان زنــــده دنـــیـا مـســـلط اســـــت


http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - بغــض و بــعـد گــریـﮧ = ســبــک شــدن  ...

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط مهشید| |

http://www.myup.ir/images/38450850660621570414.jpg

عـــشــق هــدیـــﮧ ایـــسـت ڪــﮧ خـــداونــد ســـاده بــــﮧ تــــو نـمـے دهـد !

بـار هــا امــتـحـانـت مـے ڪـنـد !

و در آخــــر عــشـق واقـعــے را بـــﮧ تــو هــدیــــﮧ مـے ڪند !

درســـت زمـــانـے ڪــﮧ قـــدرش را ڪامــل مـے دانـے !!!!


 

http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - خــُـدایــا ؟ ایـــن هــمـه امتحـــان کــافــی نــبــود ؟

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:5 توسط مهشید| |

http://www.myup.ir/images/32106415784120000946.jpg

فـــرامــوشـ کــردنـتــــ

کار ســـخـتـیــ نــیـســتـــ !

کافـــیـسـتـــ دراز بـکـشـم

چـشـــم هـایـم را بـبـنــدم

و بـــراے هـــمـیـشـــﮧ

.
.
.
.

بــمـیـــــــــــرم ...!


http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - رفــتـن تــو = نــبـود مــن


 

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:3 توسط مهشید| |

داســـتـاטּ مـَـטּ و تــو از آنــجـا شـــروع شـد

کــﮧ پـشـت شـیشــﮧ ے بـے جـاטּ مـانیـتـور بـــﮧ هــم جــاטּ دادیــم ... !

با دکــمـــﮧ ـهــای سـَـرد کـیـبـرد ، دســت هـاے هــم را گـرفـتیـم و گــرمایـش را حـِـس کــردیـم ...!

بـا صــورتـک ـهـا ، هــمـدیگـر را بـوســیـدیـم و طــمـع لــَـب ـهــایـمـاטּ را چـشـیـدیم ...!

آهــنـگـے را هــم زمــاטּ با هــم گــوش کــردیـم و اشــک ریـخـتیـم ...!

شـــب بــخـیر ـهـایـماטּ پشــت خـط ـهـای مـوبایلـماטּ جـا نمـے مـانـد ...!

امــروز داســـتاטּ بــرگشــت ...

آغـــوش ـهـایــمـاטּ واقــعـی ،

 بوســــﮧ ـهـایماטּ حــقـیقـی ،

 امــا

با ایـטּ تــفـاوت کـــﮧ دیـگر مـــטּ و تـــو نـبـودیم ، هــر کـداممان یــک "او" داشــتیـم ...!

پشــت شـیشــﮧ ی ســرد مانیتـورم ، دلــم لــک زده براے یــک صــورتـک بــوســﮧ ....!

لــک زده بــراے یــک آهنـگ هــمـزماטּ ...

لــک زده براے یــک شــب بـخـیر ...

شــــب بـــخــیـر...!!



http://www.myup.ir/images/03384969810707673372.gif - کـــوتــاه مــے نـویــســم

چـــــوטּ ,

هـــر چــیـزے کــﮧ طـولانـــے مــیـشــﮧ

حـــوصــلــﮧ آدم رو ســــر مـــیـبـره

حـــتـی زنــدگـــے ...
Sad Girl

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:55 توسط مهشید| |

دِلـَـــــمــ ؛

گـ ـاهے ميــگيـــ ـرَد !

گـ ـاهے ميــ ـسوزَد !

و حَتے گــ ـاهے ،

گــ ـاهے نـَ ـه _خِيــلے وَقتـــ هـ ـا_

ميـــ ـشِکَند !

امــ ـا هَنـــــ ـوز مے تَپـــَـ ـد ...

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط مهشید| |

 

 

رفت و ...نگفت 
من، بی او 
میان ماندن و نماندن 
بودن و نبودن 
دست و پا میزنم مدام و غرق نمی شوم 
... تنها 
نفس کم می آورم برای ... کشیدن 
... راستی 
آن دورها 
بی من 
حال او و دل او چگونه است؟
نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:20 توسط مهشید| |


 

از من فاصله بگیر! 
هر بار که به من نزدیک می شوی ، 
باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت! 
از من فاصله بگیر! 
من خسته ام از امیدهای کوتاه
 
نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط مهشید| |

می روم

اما رد پایم را برایت به جای خواهم گذاشت

 

مبادا مرا فراموش کنی

سالهاست که به انتظارت نشسته ام

 

شاید که آمدنت پایانی تلخ برای دیگرانه

 

اما هر چه باشد آورنده آرامشی ابدی برایم است

 

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:16 توسط مهشید| |

 

 

یه روز بهم گفت: « می‌خوام باهات دوست باشم ؛ آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 بهش لبخند زدم و گفتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

 یه روز دیگه بهم گفت: « می‌خوام تا ابدباهات بمونم ؛ آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

بهش لبخند زدم و گفتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه . من هم خیلی تنهام »



یه روز دیگه گفت: « می‌خوام برم یه جای دور ، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه »

« بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 بهش لبخند زدم و گفتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

 یه روز تو نامه‌ش نوشت: « من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

 

 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

« من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی ؟ من اینجا خیلی تنهام »

 براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: « آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام »

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دوستدارم عزیزم

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:5 توسط مهشید| |

هنوز حرف می زنم ، هنوز راه می روم

به سمت جای خالیت ، به اشتباه می روم

هنوز هم به عکس تو سلام می کنم ولی

بدون هیچ پاسخی دوباره راه می روم
 
هنوز ماجرای ما سر زبان مردم است

به هر طرف که می روم ، پر اشک و آه می روم

تو نیستی هنوز من ، به یاد با تو بودنم

به کوچه می روم به این ، شکنجه گاه می روم
هـنــوز هــم بـرای تـو پـُـر از دلـیـل بـودنــم

همین که حرف می زنم ، همین که راه می روم

نوشته شده در چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:55 توسط مهشید| |

 

 

 

 

 

از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

 

 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم…

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:33 توسط | |


Power By: LoxBlog.Com